روزهاي سخت
ممنون که هستی! و هستی را رنگ میآمیزی... هیچ چیز از تو نمیخواهم؛ فقط باش، فقط بخند، فقط راه برو... هستي زندگيم امروز بعد از مدتها دوباره شروع به نوشتن ميكنم خيلي خسته هستم خسته خسته مامان جونم، اميدم خيلي اذيتم آرامشي تو زندگي ندارم تا امروز تقريبا چهار ماه از سال گذشته خانوم كوچيك خيلي اذيتمون ميكني از زماني كه واكسن يك سال و نيميه رو زدي بلا بلا شدي بهونه گير و بداخلاق خانوم كوچيك حرف گوش نميدي هر روز بدتر از ديروز ميشي نميدونم اين ديگه چه واكسني شد عزيز دلم هر روز از روز ديگه خوشگلتر ميشي وقتي ميبرمت بيرون همه عاشقت ميشن من هم يه حس خوبي بهم...
نویسنده :
زهره
14:22