مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
آویناآوینا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مرسانا و آوینا برای من یعنی زندگی، عشق و امید

دختر گلي بلا برده

مرسانا گلي بلا برده ديگه تقريبا از آب و گل دراومدي دختر ناز و خوشگل من بلدي تا 16 بشماري چند تا شعر خوشگل هم ياد گرفتي بخوني سوره كوثر و حمد و توحيد رو هم حفظ شدي دعا فرج و قربون اون صلوات فرستندن برم عشقم دندنات ديگه كامل دراومده وقتي نگات ميكنم خانومي شدي واسه خودت و ديگه ني ني نيستي بزرگ شدي عزيز دلم تو اين مدت خيلي چيزا اتفاق افتاده مثلا شهريور ماه رفتيم شمال با عمو ، عمه، مامانجون، آقاجون، مادرجون و پدرجون خيلي بهت خوش گذشت ولي به هيچ عنوان حاضر نشدي بياي داخل آب حتي حاضر نشدي پاهات رو بزني توي ماسه ها دختر نازمن همه بهت ميگفتند خيلي ناز داري وقتي ميرسيديم لب دريا فورا ميگفتي بغل تا پاه...
27 آبان 1394

نور چشمم

د خترم، نورچشمم از لحظه ای که متولد شده ای من معنای واقعی خوشبختی را با تو و در کنار تو فهمیدم، دخترم خدا تو را به من هدیه داد و من واهمه دارم از اینکه لایق هدیه ای این چنین باارزش نباشم نگاهت آن قدر دلنشین و آرام بخش است که گاه احساس می کنم در گوشه ای از بهشت نشسته و نظاره گر بزرگ شدن تو هستم دخترم کلمات از بیان احساس من نسبت به تو قاصرند اما بدان هر روز که می گذرد عظمت پروردگار را در وجود نازنین تو بهتر می توانم درک کنم و سعی می کنم امانتدار و نگهدار خوبی برای فرشته ای باشم که هدیه خداست. 94/02/11 94/03/08 ...
15 تير 1394

روزهاي سخت

ممنون که هستی! و هستی را رنگ می‌‌آمیزی... هیچ چیز از تو نمی‌خواهم؛ فقط باش، فقط بخند، فقط راه برو...   هستي زندگيم امروز بعد از مدتها دوباره شروع به  نوشتن ميكنم خيلي خسته هستم خسته خسته مامان جونم، اميدم خيلي اذيتم آرامشي تو زندگي ندارم تا امروز تقريبا چهار ماه از سال گذشته خانوم كوچيك خيلي اذيتمون ميكني از زماني كه واكسن يك سال و نيميه رو زدي بلا بلا شدي بهونه گير و بداخلاق خانوم كوچيك حرف گوش نميدي هر روز بدتر از ديروز ميشي نميدونم اين ديگه چه واكسني شد   عزيز دلم هر روز از روز ديگه خوشگلتر ميشي وقتي ميبرمت بيرون همه عاشقت ميشن من هم يه حس خوبي بهم...
15 تير 1394
1