مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
آویناآوینا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

مرسانا و آوینا برای من یعنی زندگی، عشق و امید

روزهاي سخت

1394/4/15 14:22
نویسنده : زهره
178 بازدید
اشتراک گذاری

ممنون که هستی!
و هستی را رنگ می‌‌آمیزی...
هیچ چیز از تو نمی‌خواهم؛
فقط باش، فقط بخند، فقط راه برو...

 

هستي زندگيم

امروز بعد از مدتها دوباره شروع به  نوشتن ميكنم

خيلي خسته هستم

خسته خسته

مامان جونم، اميدم خيلي اذيتم

آرامشي تو زندگي ندارم

تا امروز تقريبا چهار ماه از سال گذشته

خانوم كوچيك خيلي اذيتمون ميكني

از زماني كه واكسن يك سال و نيميه رو زدي بلا بلا شدي

بهونه گير و بداخلاق

خانوم كوچيك حرف گوش نميدي

هر روز بدتر از ديروز ميشي

نميدونم اين ديگه چه واكسني شد

 

عزيز دلم

هر روز از روز ديگه خوشگلتر ميشي

وقتي ميبرمت بيرون همه عاشقت ميشن

من هم يه حس خوبي بهم دست ميده

و كيفيت رو ميكنم

 

موقع سال تحويل خواب بودي

سه روز اول عيد هم خيلي روزهاي سختي واسمون بود

تب شديدي كردي و اسهال

الهي قربونت بشم كلي گوشتهاي تنت آب شد

 

ارديبهشت ماه بودكه رفتيم مشهد

مامان، بابا، مامان‌جون، آقاجون، پدرجون و مادرجون

يه سفر دور همي

واي خانومي طلاي من

اونجا ديگه تا تونستي قيامت به پا كردي

نميدونم چه اتفاقي واست افتاد

همش گريه مي‌كردي و غذا نميخوردي و بدخلقي ميكردي

درسته خيلي دور هم بوديم و الان كه بهش فكر ميكنم اين هم ميشه جزو خاطراتي كه همه هميشه حرفش رو ميزنن

ولي واقعا مامان جون و من رو اذيت كردي

بابا رضا كه به شوخي ميگفت تا ده سالت نشه ديگه زيارت نمي‌بردت

وقتي از مشهد هم اومديم همچنان بدخلقي و بداخلاقيهات ادامه داشت

خيلي پسونك ميخوردي

با مامان جون تصميم گرفتيم پسونكت رو هم ازت بگيريم

دوباره مثل هميشه مامان جون اومد خونمون و كمكم كرد كه پسونك رو هم ازت بگيريم

 

تصميم گرفتم بزارمت مهدكودك

تا بري بيرون از خونه

و با دنياي بيرون آشنا شي

آخه مامان جون هم ديگه گردنش درد گرفته بود و نميتونست بغلت كنه

تو هم بدخلقي ميكردي و ميخواستي همش بغل بشي

اول تير ماه بود كه با هم رفتيم مهد تينا تو خيابان سيد عظيم

چند روز اول مامان پيشت مينشست تا عادت كني و بعدروزانه يك ساعت يك ساعت بيشتر شد

تا امروز كه تا ساعت 12 مي موني و بعد آقا جون مياددنبالت

قربونت ميشم نميدوني چه حس بدي دارم وقتي ميزارمت و تنها ميرم شركت

كلي گريه ميكنم

انشاءالله كه اين روزها زودي ميگذرند و هم تو به آرامش مي‌رسي و هم من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)