بنام اولین اسمی که گفتم ، بنام مادرم که زندگیمه...
بنام اولین اسمی که گفتم ، بنام مادرم که زندگیمه... وقتی دختر کوچولو آماده تولد بود پیش خدا رفت و پرسید: فردا منو به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چطور می تونم اونجا زندگی کنم؟ خدای مهربون جواب داد: از بین فرشته ها یکی رو برای تو انتخاب کردم اون ازت مراقبت می کنه اما دختر کوچولو که هنوز واسه رفتن مطمئن نبود به خدا گفت: آخه من اینجا تو بهشت کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم . خدای مهربون لبخند زد و گفت: فرشته تو برات آواز می خونه و هر روز بهت لبخند می زنه تو عشقش رو احساس می کنی و شاد می شی. دختر کوچولو ادامه داد چطور می تونم بفهمم مردم چی میگن؟من که زبون اونا رو بلد نیستم. خدا نوازشش کرد و گفت :فر...
نویسنده :
زهره
14:35