مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
آویناآوینا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مرسانا و آوینا برای من یعنی زندگی، عشق و امید

مرسانا هديه خدايي من

1392/12/21 10:38
نویسنده : زهره
250 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره دختر رويايي من به دنيا اومد

روز يكشنبه 18/6/92 ساعت 8:30 دقيقه صبح با معاينه خانم دكتر كشاورز قرار شد به بيمارستان برم

تو دلم غوغايي بود

دلشوره عجيبي داشتم

انتظارم داشت به پايان ميرسيد

فقط خيلي استرس داشتم و از خداي خودم كمك ميخواستم

مرتب اسمش رو صدا ميكردم و بانو فاطمه زهرا رو واسطه قرار ميدادم

تا حالا هر چي خواستم از بانو بهم داده

اين بار هم با تمام وجودم تو دلم صداش ميزدم

عزيز دلي اون روز ماموريت بود رفته بود گلپايگان

بابا و مامان اومدند دنبالم و بردنم خونه قرار شد رضا كه اومد با هم بيمارستان بريم

ساعت 7:45 دقيقه شب راهي بيمارستان خانواده شدم با دنيايي از استرس ، ترس، دلشوره

فقط شوق ديدن هديه آسمونيم اين لحظات سخت رو واسم آروم ميكرد

هيچ زمان يادم نميره

اون لحظه با صداي اذان از راديو ماشين از ته قلبم بانو رو صدا ميزدم

ساعت 20:20 دقيقه با معاينات خانمهاي ماما مشخص شد كه ديگه وقتشه و به بخش زايشگاه منتقلم كردند

ساعت 20:25 دقيقه بهم آمپول فشار زدند

و دردهام شروع شد

 

واييييييييييييييييييييييي خداااااااااااااااااااااااااا

هيچ زماني نميتونم اون چيزايي رو كه ديدم و با تمام وجودم لمس كردم رو بيان كنم يا بنويسم

فقط عشق دخترم

مرسانا هديه آسموني

مامان

نميدوني با تمام وجودم تمامي دردها رو با كمك خداي آسمونيمون تحمل كردم واسه ديدنت

تا تونستم ازش كمك خواستم

اسمش روصدا زدم

و شكرش ميكردم

تا ساعت 00:25 دقيقه به اين دنيا اومدمي

عزيز مامان

عشقم

ستاره قلبم

خدارو شكر ميكنم كه تونستم اون لحظه ببينم

آره مامان

خدا به من اين توانايي رو داد

كه اون لحظه چشمام باز باشه و بتونم ببينم كه مثل يه توپ گرد بودي

ماما دستات و پاهات رو از هم جدا كرد

انگشتاي خوشگلت رو از هم باز كرد

تميزت كرد

و دورت پارچه كشيد

قربونت برم داشتي گريه ميكرديييييييييييييي

اون وقت پارچه رو از دورت باز كرد و گذاشتت رو سمت چپ بدنم

اون لحظه بود كه من معجزه خدايي رو ديدم

مامان جان ساكت شدي

آره عزيزم با شنيدن صداي قلبم آروم گرفتي

بعد دوباره بلندت كردند و شروع كردي به گريه كردن

عزيز مادر

وقتي چشماي قشنگت واسه اولين بار خدا اين دنيا و هر چيزي داخل اونه رو به من داد

تمامي دردها و زجرهايي كه كشيده بودم يادممممم رفت

اون لحظه شروع كردي به شير خوردن

من هم گريه ميكردم

گريه ذوق

گريه سپاس

حال عجيبي داشتم

قربونت برم ٣كيلو ٨٣٠گرم با قد 54 سانت بودي

قربون قد بلندت وهيكل قشنگت

قيافه هم قيافه بابايي

خانم ماما بهم گفت اين آقايي كه دم دره پدرشه گفتم بله

گفت واييييييييييييي

چقدر شكل باباشه

تو اون لحظات اصلا تنها نبودم

وجودش رو در كنارم حس ميكردم

حس ميكردم بابا رضا داره واسمون دعا ميكنه

با تمام وجودم حس ميكردم الان اون هم كنارمه

خانوم كوچيكم

 ساعت 2 به بخش منتقل شديم

اون لحظه كه واسه بار اول مامان جون و بابايي رو ديدم خيلي خوشحال شدم

خيلي لحظات خوبي بود

من روي صندلي ويلچر مرسانا به دستتتتتتتتتتتتتتتت

خدا هديه آسموني رو تو دستاي من گذاشته بود و من داشتم به عزيز دلم و به عشقم تقديمش ميكردم

خدايا شكرت

 

ساعت 14:30 دقيقه بعد از ظهر ديگه به خونه اومدم

و هديه آسمونيم واسه اولين بار قدم به خونه عشق من و رضاگذاشتتتتتتت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)