مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
آویناآوینا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مرسانا و آوینا برای من یعنی زندگی، عشق و امید

عروسي خاله زري

    دخمري ناز گل مامان 93/05/16 عروسي خاله زري بود دخمري ناز مامان خوشگل شده بود ولي بداخلاق خيلي اذيتم كردي اصلا نزاشتي بهم خوش بگذره واسه حنابندون خيلي خيلي خوش اخلاق بودي دست ميزدي ميرقصيدي ولي وايييييييييييييييي تو تالار بلا بلا تلافيش رو وقتي بزرگ شدي در ميارم اون لپهاي خوشگلت رو ميگيرمممممممممممممممممم ميكشممممممممممممممممم   ...
21 مرداد 1393

دخمري رفته آرايشگاه

دختر گلم هديه آسمونيم واسه اولين بار ديروز 12/5/93 رفت آرايشگاه قربونش برم شد يه تيكه ماه خوشگل و ناز مامان زهره واسش يه لباس خوشگل خريده بود همراه بابايي رفت به آرايشگاه نزديك مغازه دايي مهدي با دايي و بابا رضا رفتيم آرايشگاه يه آرايشگاه با كلاس مثل خودش تازه مهمون داييييييييييييييي خوشت باشه دخمر گلي ...
12 مرداد 1393

بدون عنوان

خانوم گلي داره روز به روز بزرگتر و بزرگتر ميشه الان نزديك دو هفته‌اي ميشه كه قربونش برم  شروع كرده به چهار دست و پا رفتن تازه ديروز تونست كامل بره جلو و اصلا زمين نخوره خانوم گلي بلاييييييي شده واسم قهر ميكنه  همين كه نشسته خودش رو با سر از پشت مي ندازه زمين مادرجون و پدرجون ميگند بابا رضاش هم همين جور بوده به محض اين كه قهر ميكرده با سر خودش رو ميزده زمين
25 خرداد 1393

دندون دخمري در امده

دختر ناز گلم فرشته مهربون زندگيم ديروز 3/2/93 مامان داشت بهت آب ميداد يه دفعه ديد يه ليوان آبت يه چيزي خورد يه دفعه جيغ كشيد گفت مامان دخترم دندون در آورده مامان جون اومد دست كرد تو دهنت فهميديم يه دونه مرواريد خوشكل ناز تو دهن فرشته زندگيمون پيدا شده   مرسانا خانومي دخملي مامان دومين دندونت  هم در تاريخ 23/2/93 در اومد يعني حدودا بعد از بيست روز الهي فدات شم قربونت برم با دندون خوشگل تر شدي  الان ديگه كامل مي‌شيني قربونت برم كه روز به روز داري بزرگ و بزرگتر ميشي
4 خرداد 1393

نشستن مرسانا

دختر گلي مامان تازه ديروز (29/1/93) واسه اولين بار به مدت 10 دقيقه بدون كمك نشست قربونش برم خانومي شده واسه خودش روز به روز داره بزرگ و بزرگتر ميشه و من دارم معجزه خدا رو تو اين هديه آسمونيم مي‌بينم خدايا شكرت
30 فروردين 1393

مرسانا هديه خدايي من

بالاخره دختر رويايي من به دنيا اومد روز يكشنبه 18/6/92 ساعت 8:30 دقيقه صبح با معاينه خانم دكتر كشاورز قرار شد به بيمارستان برم تو دلم غوغايي بود دلشوره عجيبي داشتم انتظارم داشت به پايان ميرسيد فقط خيلي استرس داشتم و از خداي خودم كمك ميخواستم مرتب اسمش رو صدا ميكردم و بانو فاطمه زهرا رو واسطه قرار ميدادم تا حالا هر چي خواستم از بانو بهم داده اين بار هم با تمام وجودم تو دلم صداش ميزدم عزيز دلي اون روز ماموريت بود رفته بود گلپايگان بابا و مامان اومدند دنبالم و بردنم خونه قرار شد رضا كه اومد با هم بيمارستان بريم ساعت 7:45 دقيقه شب راهي بيمارستان خانواده شدم با دنيايي از استرس ، ترس، دلشوره فقط شوق ديدن هديه آس...
21 اسفند 1392